داستانک
روی توده پلاستیکهای کهنه و نان خشک چرخ دستی اش ایستاده بود ، از درخت توت می چید و با لذت میخورد. گاهی هم داد می زد: نون خشکیه.
ناگهان چشمش به بچه هایی افتاد که در استخر خانه بازی میکردند. تازه یادش افتاد که او هم هنوز بچه است.
کلمات کلیدی :